آن روزها وقتی دستانم را می گرفتی گمان می کردم پهلوان افسانه های شاهنامه قلب من هستی و فاتح تمام دنیا.
حالا خوب می دانم چه روزها که بخاطر آرزوهای کوچک ما ، آرزوهای بزرگ خویش را از یاد بردی و هر چروک که بر دستان و چهره ی خسته ات می نشست بهای نانی بود که در سفره شادی هایمان می آوردی ، چقدر از سرمای روزگار لرزیدی تا مبادا شعله آتش خانه مان خاموش شود.
هنوز هم برای من همان رستم دستانی که از پیکار نا برابر زندگی برگشته ای هر چند خسته اما سربلند.
بگذار پرهای خسته ات را ببوسم و بر دیدگانم بگذارم و بگویم به آشیانه ات خوش آمدی پدر مهربانم ، خسته نباشی ، بازنشستگی ات مبارک پدر عزیزم
...